فریادِ دردهای یک شهر بی پناه

✍️ مهدی محبی
سه روز پایان هفته قبل که به علتِ [شاید] گرمای هوا تعطیل شده بود فرصتی غیرمترقبه برای برخی از هم وطنان فراهم شد تا از گرمای شهر و دیارشان دل بکَنند و به جاده بزنند و نیمچه سفری دو سه روزه را تجربه کنند. ما هم از این فرصت بی نصیب نشدیم اما نه به سفر بلکه میزبان مسافری از دیار زیبای گل و بلبل شیراز بودیم، مهمانی که حس اصفهان دوستی اش حداقل 2 بار در سال او را رهسپار نصف جهان می کند. در سفرهای مستمر این مهمان پرتکرار و خوش کردار، اصفهان گردی و دید و بازدید از اماکن تاریخی، تفریحی، تجاری و حتی خیابان های شهر معمولا جزء برنامه های او بوده و تعریف و تمجیدهای همراه با لهجه شیرین شیرازی از زیبایی های منحصر به فرد اصفهان، تمیزی و نظافت، جلوه های روبه تزاید عمرانی و فراوانی و مردمداری کاسبان این شهر حلاوت میزبانی را برای ما صدچندان می نمود. اما امسال و در این سفر سه روزه، گشت و گذار او در شهر چندان در بیانِ شیرینش نمود نیافت و رنگ رخساره اش، اندوه درونش را فریاد می زد. از وضعیت تمیزی و نظافت شهر شوکه و از رکود عمرانی بی سابقه متعجب بود، فرونشست خیابان ها، خانه ها و ترک های نشسته بر در و دیوار اماکن تاریخی، برج بلورین خاطرات پیشینش از این شهر را فرو ریخت.
خودش در کنار پل خواجو اذعان کرد با این که زاینده رود را طی چند سال اخیر، گاه با آب و اغلب بی آب می دیدم، هیچگاه مثل امروز بی پناهش ندیدم، او گفت که زاینده رود پل هایش را محکم در آغوش گرفته است، همچون مادری که تلاش می کند جان فرزندانش را از مرگی که نتیجه زلزله و فروریزش سقف است نجات دهد، اما مگر چقدر این فرزندان می توانند در آغوشِ مادری که زیر آوار مدفون است دوام بیاورند. آه و اشک های این مهمان میان میدان نقش جهان فریاد دردهای یک شهر بی پناه بود. شاید این شهر و مهمان هم دیگر را تجربه نکند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *